داستان با این جملات آغاز میشود:
"سیب اول را کتی از درخت چید و سیب دوم را نرگس. کتی سیب قرمز دماوندیاش را با دستمالکاغذی پاک کرد و داد به فریده که از ماشین پیاده نشده بود و نرگس سیب قرمز دماوندیاش را مالید به شلوار جین رنگورورفتهاش، ماسک سهلایهی آبیرنگش را کشید زیر گلو و یک گاز جانانه به آن زد و بعد سیب گاززده را رو به ما گرفت و گفت "نخورین باختین!" فریده سرش را تکیه داد به پشتی صندلی النترای کتی، چشمهایش را بست و سیب را گرفت زیر بینیاش، روی ماسک سهلایهای که دهانش را پوشانده بود، و بوییدش. همه انگار منتظر این لحظه بودیم که نگاهمان را از هم دزدیدیم و باغهای سیب دو طرف جادهی باریک سرخده را در چشمخانهی پر از اشکمان نشاندیم.
میدانستیم فریده میداند همهی حرکاتش را زیر نظر داریم، با اینهمه نه او به روی ما میآورد که از نگاههای کنجکاو، شرمسار، اندوهگین و شیطانیمان خسته و دلگیر شده است، نه ما به روی فریده میآوردیم که شاید این آخرین دورهمیمان باشد ..."