داستان با این جملات آغاز میشود:
"یوسمار درهای بالکن را بهتندی باز کرد. دود حلقهوار بیرون میرفت. هوای خنک و نمناک شب به درون میریخت. یوسمار به بالکن رفت. نگاهش بیهوده زیر دایره نور چراغ دنبال اتومبیل کروکی دو نفره مشکی میگشت. نور از آسفالت خیس خیابان بازمیتابید. بوسمار به آسمان نگاه کرد تا بازتاب سرخ چراغهای بسیار را ببیند.
متوجه شد که صورت شش مرد و آن زن را فراموش کرده است، در حالیکه همین چند دقیقه پیش چنان به آنها زل زده بود که گفتی میخواست برای همیشه بهخاطر بسپردشان. هریک از آن شش مرد به نام یکی از فصلهای سال و روزی از روزهای هفته نامیده میشد. زن پشت به بالکن، روبهروی زونکه نشسته بود و یوسمار کمی پشت زونکه و کمی دورتر از میز. یوسمار جزو آنها نبود، اینبار استثنائا به آنجا احضار شده بود.
یکی از آنها "پاییز" نام داشت. یوسمار چانه پهن و قوی و دندانهای سفید و زیبای او را در یاد داشت، ولی جز اینها چیز دیگری از این چهره در حافظهاش زنده نمیشد. یوسمار میخواست خاطره او را از درون ظلمت بیرون بکشد. و همین بر فشار آرامی که سراسر شب روی شقیقه چپش حس کرده بود، میافزود ..."