اولین جستار کتاب با عنوان "فرزند بیفرود" با این جملات آغاز میشود:
"ایستادهام روی دوش بابا که نیمخیز به کنج دیوار چسبیده است. سرش را در شانهها فروبرده و خون به صورتش دویده است. تکه کوچکی از دندانهایش وسط تیرگی لبها و موهای ریش و سبیل، توی چشم میزند. سرم رسیده به بادکنکهای آویزان از سقف. نارنجیِ ریسه لامپهای رنگی افتاده است روی گلابی تکهدوزی شده پیراهن سفیدم. تابلوی پر از اکریل "تولدت مبارک" که به دیوار چسباندهاند، از کمرم است. از همه بلندترم، آنقدر بلند که فقط سروگردن بچههای دیگر در کادر افتاده است. حتی کیک گرد روی میز با هفت شمع چیدهشده دورش هم نتوانسته است خودش را در قاب جا کند. نه زانوهایم را خم کردهام و نه دستم را به دیوار گرفتهام. صاف و شقورق ایستادهم. نگاه من به دوربین است و نگاه بقیه بچهها به من ..."