داستان با این جملات آغاز میشود:
"سه روز قبل از حادثه
ساعت هفت شب
- عمل خوبی بود. همگی خسته نباشید.
این جمله را گفت و لبخندی زد. بعد از دو ساعت، کار را تمام کرد و از اتاق عمل بیرون آمد. به قول یکی از دانشجوهای جراحیاش، حرف نداشت. بهیاد همکارش افتاد و قولوقراری که با هم گذاشته بودند. بااینکه دلواپسی رهایش نمیکرد، اما رفت تا به قول خودش دل دکتر حاجقاسم را بسوزاند.
در را که باز کرد، دانههای درشت عرق را دید که روی پیشانیاش نشسته بود. دلش میخواست کمکش کند، اما این کار درست نبود، برای همین از همان جلوی در گفت: "خب آقای دکتر، بازم من کارم زودتر تمام شد و میرم برای استراحت و تو هنوز ..." حرفش را تمام نکرد. خوب میدانست عمل ارتوپد سنگین و وقتگیر است؛ برای همین حرفش را ادامه نداد و در اتاق را بست ..."