داستان با این جملات آغاز میشود:
"هوا تاریکِ تاریک نبود؛ نور مهتابی ضعیف آبیرنگی از تاج درختان رد میشد و سکوت هم چندان بر فضا حاکم نبود.
ناگهان شاخهای ضخیم تکانی خورد و انگار صدایی زیر یک جرم سنگین خفه و خاموش شد. میمونی نر زوزهکشان از خواب ناز پرید و به پایین نگاه کرد. چیزی آنجا حرکت میکرد، چیزی سیاه در دل تاریکی نفسش را در سینه حبس کرد تا با آن مواجه شود.
صدایی شبیه پاره شدن صفحهی روزنامه به گوش رسید. بدن میمون از سینه تا لگن دریده شد و اسپری و افشانهی تیرهای از خون و اندامها پارهپارهاش در هوا پخش شد. جسد به طرزی سهمگین از میان شاخهها دو نیم شد و سقوط کرد.
داری میمونهای لعنتی رو تعدیل میکنی؟ میخوای جمعیتشون رو کم کنی؟
خفهشو! این مکان حفاظتشده است. مسئولیت با منه، خفهشو. این تمرین هدف است ..."