اولین یادداشت کتاب به تاریخ 17 مارس 1998 با این جملات آغاز میشود:
"میلرزم، پاهایم در خواب طوری تکان میخورند که انگار به برق وصل شدهاند. چرا؟ چون میخواهم فرار کنم و میترسم پاهایم کم بیاورند؟ از همهچیز میترسم. از کشتهشدن، از آینده نامعلوم. بچههایم را که نگاه میکنم عذاب وجدان میگیرم. از همان دههی هشتاد باید میدانستم که این مملکت جای بچهدار شدن نیست.
در دههی هشتاد، وقتی باردار بودم، چند روزی برق نداشتیم. سر سیاه زمستان بود. تیتو تازه مرده بود. تیتو همیشه میگفت ما بههیچوجه کمبود برق نداریم. میگفت ما کشور ثروتمندی هستیم، بهترین کشور دنیا. من هم باور میکردم. چهرهاش را دوست داشتم، همهی عمر این چهره را میشناختم. فکر میکردم او پدربزرگم است. در کودکی، زمانی که در قاهره زندگی میکردیم، یکبار قرار بود در مراسمی دستهگلی به تیتو بدهم، ولی بعد گفتند باید دستهگل را بدهم به ناصر، رئیسجمهور مصر، چون من از آن یکی دختر قدبلندتر بودم و تیتو از ناصر کوتاهتر بود. از آن به بعد همیشه فکر میکردم کوتاهقدی یکجور مزیت است و نشانهی زیبایی ..."