داستان با این جملات آغاز میشود:
"خوابیدن یعنی مردن.
بنابراین همچنان که دریای خروشان او را به بالا پرتاب میکرد، سپس به میان درههای تاریک و توفانی میان امواج فرو میانداخت، به تختهی شناور چسبید. آذرخشی درخشید و به دنبالش رعد غرید. موج دیگری به او شلاق کوفت، تخته را چرخاند و تقریبا او را جدا ساخت. وقتی مشتش را محکمتر کرد، تراشههای تیز توی دستان خونآلودش فرو رفت. بارانِ قطرههای شور آب دریا چشمان متورم او را سوزاند.
کمی جلوتر در طی شب، بعد از این که بادهای شدید کشتی را به صخرههای پنهان کوبید و بدنهی کشتی را شکست، چهار مرد به این عرشهی شکسته آویزان بودند. توفان نیروی آنها را یک به یک از میان برده و جدایشان کرده بود و فریادهای نومیدانهشان در میان باد گم شده بود ..."