داستان با این جملات آغاز میشود:
"به فلکه اول "آریاشهر" که رسیدند ساعت چهارونیم صبح بود. وقتی ماشین گشت شهربانی از آن طرف خیابان رد شد به راننده گفت نگه دارد. روبروی مسجد "امام جعفر" پیاده شد. مطمئن بود ماشین گشت به این زودی برنمیگردد. رفت آن طرف خیابان. خادم مسجد تازه در را باز کرده بود. داخل شد. با آب حوض وسط حیاط وضو گرفت و رفت داخل شبستان. هیچکس داخل شبستان نبود. ساک را کنار پایش روی زمین گذاشت و ایستاد به نماز. بعد از نماز از روی کتاب دعای کوچکی که در جیب پیراهن داشت چند صفحهای خواند و سپس آنرا بوسید و گذاشت توی جیبش.
وقتی از مسجد بیرون آمد هوا روشن شده بود. راه افتاد به سمت فلکه اول. این محله را خوب میشناخت. چند سال قبل او و همسرش مدتی ساکن پونک بودند. ماشینهای پونک از همین فلکه دوم راه میافتادند و او اغلب برای خرید به آریاشهر میآمد ..."