فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"ساعت سه صبح با هقهق گریه سر از بالش برمیدارم. بیسروصدا، جوری که مزاحم مریلین نشوم، از بستر برمیخیزم و به دستشویی میروم، چشمانم را میشویم و از دستوراتی که در طول پنجاه سال به بیمارانم دادهام، پیروی میکنم: چشمانت را ببند، رویایت را دوباره در ذهنت مرور کن و آنچه را دیدهای بنویس.
حدودا ده یازده سالهام. با دوچرخه از تپهی بلندی که فاصلهی کمی از خانه دارد، پایین میآیم. دختری به نام آلیس را میبینم که در ایوان جلو خانهشان نشسته است. انگار کمی از من بزرگتر است و با وجود ککومکهای قرمز صورتش، جذاب! از روی دوچرخه فریاد میزنم: "سلام، سرخکی."
ناگهان یک مرد بسیار تنومند و ترسناک، جلو دوچرخهام میایستد و با گرفتن دستههای دوچرخه، متوقفم میکند. انگار میدانم پدر آلیس است ..."