داستان با این جملات آغاز میشود:
"در لونایا پراوادا دیدم که انجمن شهر اولین لایحه برای بررسی، مجوز و تفتیش - و مالیات بستن - دستفروشهای غذا را که زیر فشار شهرداری کار میکنند تصویب کرد. امشب هم جلسهی بزرگی برای تشکیل حزب "پسران انقلاب" برگزار میشود.
پدرم دو چیز به من یاد داد: "حواست به کار خودت باشه" و "دست خودت را رو نکنم". سیاست که اصلا وسوسهام نکرد. اما روز دوشنبه 13 می 2075 همراه با مایک، رئیس کامپیوترهای مجتمع اوتوریتهی لونا داخل اتاق مرکزی بودم و بین بقیهی دستگاهها زمزمههایی ردوبدل میشد. مایک اسم رسمی نبود؛ اسم خودمانیای بود که به جای مایکرافت هولمز انتخاب کرده بودم و نامش را از داستانی برداشته بودم که دکتر واتسون قبل از تاسیس IBM نوشته بود. این شخصیت داستانی فقط مینشست و فکر میکرد - و مایک هم همینطوری بود. مایک مغز متفکر و باهوشترین کامپیوتری بود که خواهید دید ..."