داستان با این جملات آغاز میشود:
"میدان سنگی مکانی باستانی و خلوت است. سنگهایش دیدهبانهایی خاموشند. تماشاگرانی بیحرکت. شبنم صبحگاهی روی سطح سختشان میدرخشد. بیش از هزار زمستان را پشت سر گذاشتهاند و اگرچه رنگباخته و فرسوده شدهاند، هرگز در برابر گذر زمان، گردش فصلها یا انسان تسلیم نشدهاند.
در میانهی میدان، پیرمردی وسط سایههای کمرنگ پیرامونش تک و تنها ایستاده است. صورتش پر چین و چروک موهای دور سر طاس و پر لک و پیسش خاکستری و لخت است. اندام تکیدهاش که مثل جنازه لاغر و رنگپریده است. سراپا میلرزد. سرش را پایین انداخته و شانههایش آویزان است.
پیرمرد، برهنه و در یک قدمی مرگ است ..."