"به جای مقدمه" کتاب با این جملات آغاز میشود:
" "بهمنِ 57 ساواکی شدهای!"
همان شبی که اخبارِ سراسری شبکهی یک، دیدارِ خصوصیِ اهلِ قلم با رهبر را پخش کرد، اولین رفیقِ شفیقی که مرا در گیرنده دیده بود، به همراهم زنگ زد و این را گفت. خندیدم.
"نخند!"
چرا را جواب نداد، به جایش گفت: "چشم کورت را باز کن، آمریکا بیخِ گوشمان ایستاده است. همهی گرفتاریِ من این است که در همچه شرایطی چرا به جای عراق به ایران حمله نمیکند، آن وقت تو بعد از این همه سال رگِ ولایتت جنبیده است و رفتهای دیدارِ آقا؟ ولایت یک امرِ درونی است، سابژکتیو، نه برنامهای آفاقی و آبژکتیو در کنداکتور پخشِ سراسری! این همه موقعیت جور شد، نیامدی، آن وقت توی همچه شرایطی، آن هم با جماعتی که کلی به تو بد و بیراه گفتهاند، رفتهای دیدار خصوصی! خدای موقعیتی تو! کاش به جای دو واحد ریشههای انقلاب، نیم واحد زمانسنجی پاس میکردی!"
بیرونِ دیدار، رفیقِ شفیقمان را کشته بود، درونش خودمان را. محسن مومنی نویسنده، یکشنبه زنگ زد و خبرِ دیدارِ دوشنبه 7 بهمن 81 را داد. قبول کردم. این بار دوست داشتم بیایم و رهبر را ببینم. خاصه این که در دیدار قبلی از کتابم چیزی به تعریف گفته بودند. شال و کلاه کردیم و رفتیم. برای من اتفاقِ مهمی بود. سالها پیش در عهدِ صغر، امام را در حیاطِ خانهاش در جماران دیده بودم. از درِ ورودی که واردِ خانهی امام میشدی، راهرویی بود و پیچی که منتهی میشد به حیاط و حیاطی که در ایوانش امام روی تشکچهای نشسته بود. کوچک بودم. نوکِ پنجه ایستاده بودم و سرک میکشیدم بل که چیزی ببینم ..."