داستان با این جملات آغاز میشود:
"دو ر می فا سل لا سی ... دو ر می فا سل لا سی ...
باران، هیمنطور که جلوی در ورودی تالار بزرگ منتظر داداشش ایستاده بود، توی ذهنش نتهای موسیقی را مرور میکرد. نتهایی که از صبح تا شب ورد کلام بابک بود و گاهی روی مخ باران رژه میرفت. یکهو بابک مثل توپی که شوتش کرده باشند از سرسرای بزرگ تالار به بیرون پرتاب شد. مرد قلچماقی دنبالش گذاشته بود و داد میزد: "صد بار بهت گفتم اینجا جای بچهها نیست. گنده گندههاش هم باید سالها منتظر بمونن تا اینجا بهشون اجرا بدن، بعد تو یه الفبچه ..."
بابک برای اینکه از دست مرد قلچماق در برود، تندتر دوید و در حالی که مثل تیر شهاب از کنار باران رد می@شد، داد زد: "باری بدو ... فقط بدو ..."
باران اهمیتی نداد و به کل خودش را به آن راه زد. انگار هیچ نسبتی با این پسربچه ندارد، آهسته در مسیری که بابک میدوید راه افتاد. سر سه تا کوچه آنورتر، بالاخره به بابک رسید که منتظرش ایستاده بود. گفت: "من که بهت میگم اینجا به تو اجرا نمیدن." ..."