داستان با این جملات آغاز میشود:
"زودتر از همیشه، به پارکینگ رسید. وقتی از ماشینش پیاده شد، شبِ سیاه و نمدار جولای بلعیدش. شاید به دلیل گرما و رطوبت بود، اما آن شب، به طرز عجیبی سیاه و سنگین به نظر میرسید. ماساکو کاتوری که کمی از نفس افتاده بود، سرش را رو به آسمانِ بیستارهی شب بلند کرد. پوستش که با کولر ماشین سرد و خشک شده بود، کمکم دوباره چسبناک شد. در کنار بوی دود اگزوزهایی که از بزرگراه شین-اومه به مشامش میرسید، میتوانست بوی ضعیف غذای سرخشده و بوی کارخانهی تولید غذای بستهبندیشدهای را که در آن کار میکرد نیز استشمام کند.
"میخوام برم خانه." لحظهای که این بوها به بینیاش خورد، ناخودآگاه این کلمات به ذهنش هجوم آورد. دقیقا، نمیدانست دلش میخواهد به کدام خانه برود. مطمئنا، دلش نمیخواست به خانهای برگردد که تازه از آن بیرون آمده بود. اما چرا دلش نمیخواست به آنجا بازگردد؟ میخواست به کجا برود؟ حس کرد گم شده است ..."