فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"دقیقا بعد از اینکه من و مادرم کوههای راکی را رد کردیم، ماشینمان جوش آورد. منتظر خنکشدن موتور ماشین بودیم که صدای نعرهی بوق تریلی از بالای سرمان به گوش رسید. صدای بوق بلندتر و بلندتر میشد. بعد تریلی از انتهای پیچ نمایان شد و در حالی کم تریلر یدککش با حالت عنانگسیختهای به طرفین سُر میخورد، بهسرعت از کنارمان گذشت و وارد پیچ بعدی شد. ما با نگاه دنبالش کردیم. مادرم گفت: "اوه، توبی، اون تریلی ترمز بریده." صدای بوق تریلی دور و دورتر شد و بعد در صدای باد که اطرافمان میان درختها زوزه میکشید محو شد ..."