داستان با این جملات آغاز میشود:
"در یکی از روزهای آخر ماه آوریل در زنگ تفریح جامدادیام را باز کردم و بین مدادها یک کاغذ مثلثی شکل تاشده پیدا کردم.
تای کاغذ را باز کردم تا ببینم داخل آن چه چیزی نوشته شده است.
"ما باید دوست بشیم."
سریع کاغذ را تا کردم و در جامدادیام گذاشتم. نفسی تازه کردم و قبل از اینکه با طبیعیترین حالت ممکن دور تا دور اتاق را نگاه کنم، لحظهای مکث کردم. زنگ تفریح بود و همان همکلاسیهای همیشگی در حال شوخی کردن و زوزه کشیدن بودند. سعی کردم با مرتب کردن چندباره کتابها و دفترهایم خودم را آرام کنم. بعد سر حوصله مدادی تراشیدم. طولی نکشید که زنگ سومین کلاس زده شد. پایههای صندلیها روی زمین کشیده شدند. معلم وارد کلاس شد و شروع به تدرسی کرد.
حتما آن یادداشت یک شوخی بود، اما نمیدانستم چرا همکلاسیهایم بعد از گذشت اینهمه مدت چنین شوخی پیش پا افتادهای با من کردهاند ..."