داستان با این جملات آغاز میشود:
"سرکار خانم آساکوا
از اینکه محبت کردید و در مراسم ازدواج من که چندی پیش برگزار شد، شرکت کردید، صمیمانه تشکر میکنم. در تمام مدت مراسم، به اقوام و خویشانم که از آن شهرستان آمده بودند، با نگرانی نگاه میکردم که مبادا شما با دیدن آنان، آن زمان را به یاد آورید و رنجیده خاطر شوید، چراکه آنها به هیچوجه از اینکه تا چه اندازه حرفهایشان میتواند خالی از مراعات و ملاحظه باشد، درکی ندارند.
آبوهوای خوب؛ هفت سال پیش، وقتی به دانشگاه دخترانهی توکیو رفتم، تازه متوجه شدم که این تنها ویژگی مثبتی است که آن شهر دارد و واقعا جز این حسن، هیچچیز دیگری ندارد.
من چهار سال در خوابگاه دانشجویی زندگی کردم. وقتی به پدر و مادرم گفتم که میخواهم در دانشگاه توکیو ادامهی تحصیل بدهم، هر دو به اتفاق مخالفت کردند. اگر فریب آدم بدجنسی را بخورم و مجبورم کنند که تنفروشی کنم، چه؟ اگر معتاد شوم، چه؟ اگر به قتل برسم، چه؟ ..."