داستان با این جملات آغاز میشود:
"دو سال بعد از اینکه مادرم از دنیا رفت، فیل بابای هشتاد و چهار سالهام یاد هندوستان کرد و عاشق و دلباختهی زیبارویی اوکراینی شد: سی و شش ساله، بلوند، جذاب و البته مطلقه. زنی که مثل اجل معلق سر رسید و درست عین نارنجک، وسط زندگیمان ترکید و گند و کثافت خاطرات مزخرفمان را از ته برکهی آرام خانواده دوباره به سطح آب آورد و لگدی حوالهی ارواح رفتگان خاندان کرد.
همهچیز از یک تماس تلفنی شروع شد. پدرم با صدایی هیجانزده و لرزان از آن سوی خط میگوید:
- خبرای خوب نادژدا! دارم زن میگیرم.
(یادم میآید که ناگهان جوش آوردم و مدام با خودم تکرار میکردم حتما دارد شوخی میکند، مشاعرش را از دست داده! اَه! ای بابای احمق! بابای کودن!) اما هیچکدام از اینها را نمیگویم ..."