داستان با این جملات آغاز میشود:
"گولان تروایز پرسید: "چرا این کار را کردم؟"
سوال جدیدی نبود. از وقتی به گایا رسیده بود، مدام این سوال را از خودش میپرسید. در خنکای دلپذیر شب از خوابِ عمیق برمیخاست و در سکوت پسِ ذهنش این سوال، مثل ضرباهنگ طبلی کوچک طنین میانداخت.
ولی حالا برای اولینبار توانست این سوال را از دُوم، مرد پیر گایا، بپرسد.
دُوم از اضطراب تروایز خبر داشت، چون میتوانست تار و پود ذهن نماینده تروایز را حس کند. واکنشی به آن نشان نداد. گایا بههیچوجه نمیبایست ذهن تروایز را لمس میکرد. بهترین راهِ ایمنماندن از وسوسهی چنین کاری هم این بود که به احساسش از ذهن تروایز بیاعتنایی کند.
پرسید: "کدام کار را میگویی، ترو؟" برایش سخت بود که وقتی کسی را خطاب قرار میدهد بیشتر از یک هجا از اسمش را بگوید. تروایز هم تا حدی به این قضیه عادت کرده بود و دیگر اهمیتی نمیداد ..."