بخش اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"گولان تروایز گفت: "صد سالِ سیاه، باورم نمیشود." بر روی پلکان عریض سرسرای سلدون ایستاده بود و به شهر نگاه میکرد که در نور خورشید برق میزد.
ترمینوس سیارهای معتدل بود با نسبت بالای آب به خشکی. از وقتی فناوری تنظیم آبوهوا عرضه شده بود از قبل هم آسودهتر و خوشایندتر شده بود؛ هرچند تروایز همیشه با خودش میگفت که از جذابیتش هم خیلی کم شده.
حرفش را تکرار کرد: "یک ذرهاش را هم باور نمیکنم." بعد لبخند زد. دندانهای سیفد و مرتبش در میان جزئیات دیگر چهرهی شادابش برق زدند.
همراهش، یکی دیگر از نمایندگان مجلس، یعنی مون لی کومپور، که برخلاف سنت ترمینوسی اسم دوم هم برای خودش انتخاب کرده بود، بیتابانه سرش را به چپ و راست تکان داد. "چه چیزی را بارو نمیکنی؟ که ما شهر را نجات دادیم؟"
"نه؛ اتفاقا این یکی را باور میکنم. این کار را کردیم؛ مگر نه؟ سلدون هم گفت که این کار را میکنیم. گفت که حق داریم که چنین کاری بکنیم. از پانصد سال پیش، از این ماجرا خبر داشت."
کومپور صدایش را پایین آورد و با حالتی کمابیش نجواگونه گفت: "ببین، برایم مهم نیست که این حرفها را به من میزنی؛ چون به نظر من این حرفها بادِ هواست. ولی اگر وسط جمعیت بلندبلند چیزی بگویی، بقیه هم میشنوند؛ رک و راست بگویم ... دوست ندارم وقتی صاعقهی بلا به سرت میخورد، من هم دور و برت باشم. بعید میدانم اینجور وقتها آدمها خیلی دقیق نشانهگیری کنند." ..."