داستان با این جملات آغاز میشود:
"پا به خانه تاریک موعظ که میگذارم گودو مثل همیشه آرام میآید طرفم. به موهای مرتبش دست میکشم. میوی کشداری میکند و لم میدهد کنار آشپزخانه. میخواهد حالیام کند گرسنه است. میروم طرف اتاق موعظ. منِ دیوانهی بیکار. ساعت هفت صبح، اینجا در خانه شماره 98 خیابان سوفرن چه کار میکنم؟ بیست و یک سال است کارم همین شده. بیدار کردن او در روزهایی که کار یا قرار مهمی دارد. اما امروز، یکشنبه، این وقت صبح یک لوازم دستشوییفروش چه کار مهمی میتواند داشته باشد؟
پرده نشیمن را کنار میزنم. هوا هنوز تاریک است و چراغهای رقصان ایفل روشن و خاموش میشوند. خوب میدانم که موعظ چقدر از گردش این نورهای مزاحم وسط خانهاش عذاب میکشد.
اتاقش مثل همه جای خانه تاریک است. این قرصهای خواب چه با او کردهاند که نه صدای زنگ ساعت بیدارش میکند، نه آلارم گوشی و نه جستوخیزهای مکرر گودو؟ ..."