داستان "بختک" با این جملات آغاز میشود:
"درست بعد از شروع جنگ بود که پیرهن سیاه مثل بختک به تن خاندان ما چسبید، اول از همه بابا ابوالقاسم، مباشر آقا مرحوم شد و بعد هم نوبت خود آقابزرگ بود که همهی خانواده را از اینسرتاآنسر سیاهپوش کرد. بعد هم تا به خودمان بیاییم نوبت پسر جواناش بود که ورپرید.
این میان حرف و حدیثهایی هم بود از مرگ خودخواستهی عموی جوان از عشق و دلتنگی و فشار ماشهی رولور کهنه خانوادگی روی شقیقهی چپ که البته این هم داستان دیگری است.
نفر بعدی که خانواده را سیاهپوش کرد پدربزرگ من بود، پدر مادرم که سرطان داشت و گرچه دل همه را زخم زد اما مرگ دور از انتظاری نبود.
اما درست وقتی آدمهای سیاهپوش خانوادهمان داشتند آرام میگرفتند و اشکشان را پاک میکردند و حال هم را میپرسیدند، خبر مرگ برادر زن عموی پدر آمد، آن هم با همسر جوان و بچههایش در جاده شیراز ..."