داستان با این جملات آغاز میشود:
"تام دایل بیآنکه بر زبان آورد، اندیشید: "آیا برای دعا کمی دیر نیست؟" کودک روی برانکار درست پشت پردهی یکی از غرفههای اورژانس بیمارستان سلیم نشسته بود، آنچه را که به چشمان از دین برگشتهاش، دانههای تسبیح به نظر میرسید، محکم گرفته بود.
تصویری عجیب بود: از انگشتهای محکم شدهی دختربچهای پنج شش ساله، دانههای تسبیح آویزان بود و صلیب تسبیح را چنان محکم گرفته بود که از دستش خون میآمد: خط قهوهای مایل به قرمز خشکیده، روی ساعد و در شکاف میان انگشتانش شاخهشاخه شده بود. بازو و پاهای کودک از خراشهای خشونتبار پر بود. صرفنظر از خون، به یکی از فرشتگان بوتیچلی میمانست: زلف سیاهش بر پشت فروریخته بود و پوست گچیاش هنوز از آسیب تخت برنزه یا آفتاب تابستان در امان مانده بود ..."