داستان با این جملات آغاز میشود:
"تمام هیکل زن از آدرنالینی که در بدنش جریان داشت، میلرزید. عرق روی هر تکه از پوست بدون لکش میدرخشید و دردی که مثل موج همهی وجودش را در بر گرفته بود، تسکین میداد. به شکلی غریزی میدانست که درد جسمی بین پاها و اعماق شکمش باز خواهد گشت اما فعلا و در این لحظه بابت این کوچولوی صورتی قنداق شده و گریهی مداومش حواسش پرت شده بود.
"بذار بچهام رو بغل کنم. خواهشم میکنم. فکر کنم گشنشه."
التماس در صدایش آشکار بود.
کار طولانی و طاقتفرسایی انجام داده بود. یعنی چهارده ساعت تحمل انقباضات زایمان بدون کمترین کاهش درد و درحالی که فقط کلمات تند و زنندهی آن زن را به عنوان کمک داشت.
حالا هیچکدام اینها مهم نبود. این نوزاد، سلامت و زنده از رحمش خارج شده بود. او این معجزه را آفریده بود و این بهترین چیزی محسوب میشد که تا به حال در زندگی انجام داده بود ..."