داستان با این جملات آغاز میشود:
"در کوهستان اسموکی در مهمانخانهی محبوبشان بودند. دیوید به او لبخند میزد. "نظرت چیه، خوشگله؟ ازدواج میکنی باهام؟"
او هم از تختِ آسمانهدارشان به بالا نگاه کرد؛ میدانست که بهجز این مرد نمیتواند عاشقِ کسِ دیگری بشود. تا ابد. به چشمهای سبز سیرِ او که زل زد، از جایی در دوردست، صدای زنگِ کرکننده و بلندی آمد. صدا او را دور میکرد. دستش را به ستمش دراز کرد، اما به جز هوا نتوانست چیزی را بگیرد.
صدای زنگِ تلفن سوزان فلچر را از رویایش بیرون کشید. آهِ بلندی کشید و در تختش نشست و کورمالکورمال دنبالِ گوشی گشت. "الو؟"
"سوزان؛ منم، دیوید. بیدارت کردم؟"
لبخند زد و در تختش چرخید. "داشتم خوابت رو میدیدم. بیا اینجا، بازی کنیم."
دیوید خنید. "هوا هنوز تاریکه."
نالهی معناداری کرد و گفت: "پس حتما همین الان بیا. قبل از اینکه راه بیفتیم بریم، میتونیم یککم بخوابیم."
دیوید آهی از سر درماندگی کشید و گفت: "به خاطر همین زنگ زدم. در مورد سفرمون ... باید بندازیمش عقب." ..."