داستان با این جملات آغاز میشود:
"اکتبر 1869 درشکهای بهآرامی از خیابانی در حوالی میدان سِنایا و بازار دستفروشان پترزبورگ میگذرد. درشکهچی روبهروی ساختمان استیجاری بلندی افسار اسب را میکشد.
مسافر با تردید ساختمان را ورنداز میکند و میپرسد: "مطمئنید همینجاست؟"
"همان آدرسی است که خودتان گفتید. خیابان اسوِچنوی، شماره 63."
مسافر پیاده میشود. مردی است ریشو و جاافتاده، با شانههای خمیده، پیشانی بلند و ابروهای پرپشتی که به او حالتی خودآگاه و بهخودمشغول میبخشد. کتوشلوار تیره و کم و بیش از مدافتادهای به تن دارد.
به درشکهچی میگوید: "منتظرم بمانید."
خانههای قدیمیتر محله در پس نماهای از ریختافتاده و پوستهپوستهشدهشان، هنوز اندکی از شکوه خود را حفظ کردهاند، گرچه حالا دیگر بیشترشان به اتاقهای کرایهای کارمندان، دانشجویان و کارگران بدل شدهاند. در فاصلهی بین این خانهها و گهگاه چسبیده به آنها، خانههای چوبی زهواردرفتهی دو و گاه حتی سهطبقهای برپا شدهاند که آلونکها و اتاقهایشان محل سکونت مفلوکترین اهالی محله است ..."