داستان با این جملات آغاز میشود:
"آن گاوهای پیر پیش از ما فهمیده بودند که حادثه در راه است.
نزدیک غروب آفتاب در یکی از روزهای ماه آگوست بود و هوا طبق روال معمول فصول بارانی، گرم و سنگین. کمی قبلتر، چند صاعقه حوالی برنت اسپرینگ هیلز دیده بودیم که در افق شمالی محو شدند. تقریبا کارهای روزانهام تمام شده بود و همراه برادرم باستر و خواهرم هلن به سمت چراگاه میرفتیم تا گاوها را برای دوشیدن برگردانیم. اما به محض رسیدن، از دیدن حالت عجیبشان جا خوردیم. به جای آنکه مثل همیشه دور و بر ورودی بچرخند، با پاهای شق و رق و دم صاف، ایستاده بودند، سرشان را به آرامی تکان میدادند و گوش میکردند.
هلن و باستر نگاهی به من انداختند و من بیآنکه چیزی بگویم زانو زدم و گوشم را به پِهن کوبیدهشدهی روی چراگاه چسباندم. صدای غرشی به گوش میرسید، اما آنقدر آرام و ملایم بود که بیشتر حس میشد تا شنیده شود ..."