فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"همدردی کن.
نفس عمیق.
همدردی کن، همدردی کن، همدردی کن ...
این عبارت را در همین حین که مرد چهلسالهای روبهروی من نشسته و به من میگوید که همه آدمهای زندگیاش "احمق" هستند، مانند یک مانترا در سرم تکرار میکنم. میخواهد بداند که چرا دنیا پر از این آدمهای احق است؟ آیا اینطور به دنیا میآیند؟ اینطور میشوند؟ در حالی که به فکر فرو رفته با خودش میگوید: "شاید به خاطر مواد شیمیایی مصنوعیه که این روزها به غذامون اضافه شده."
میگوید: "به خاطر همینه که سعی میکنم غذای ارگانیک بخورم، تا مثل بقیه احمق نشم."
دیگر نمیدانم در مورد کدام احمق دارد صحبت میکند، دستیار دندانپزشکی که زیادی سوال میپرسد ("که هیچکدام از سوالهایش هم بدیهی نیست")، همکاری که فقط سوال میپرسد ("هیچوقت جمله خبری نمیسازه چون اونجوری معلوم میشه حرفی برای گفتن داره")، راننده جلوی او که پشت چراغ زرد توقف کرد ("حس اضطرار حالیش نیست") کاردان فنی شرکت اپل در جینیس بار که نتوانست لپتاپش را تعمیر کند ("عجب نابغهای!") ..."