قاعده یکم کتاب با این جملات آغاز میشود:
"ما همگی در آرکادیا زاده شدهایم. یعنی، ما به جهانی سرشار از دعویهای خوشبختی و لذت پا میگذاریم و همواره این امید واهی را در سر میپرورانیم که همین سعادت و لذت را محقق کنیم، تا آنکه سرنوشت با خشونت یقهمان را میگیرد و به ما نشان میدهد که هیچ چیز از آن ما نیست، بلکه همه چیز از آن رو هست که نه فقط حق بیچون و چرا بر تمام آنچه مالک آنیم و به دستش آوردهایم، دارد، بلکه بازو و پاها، چشم و گوش، و حتی بینی وسط صورتمان هم از آن اوست. از این رو تجربه از راه میرسد و به ما میآموزد که خوشبختی و لذت و برخورداری، چیماراها (هیولاها)یی صرفا تخیلی هستند، که در دوردست توهمی را به ما نشان میدهند ..."