داستان با این جملات آغاز میشود:
"در ماه سرد نوامبر، فواصلی که نور خورشید میتابد مدام کوتاهتر میشوند. در این فصل، روشنایی روز که رفتهرفته کمتر میشود و تاریکیای که زودتر فرا میرسد، مانند شیئی بزرگ که سایهاش را روی خانه میاندازد او را پریشان میکند. پنج سال دارد. در تابستان شادتر است؛ با روزهای طولانی و دستههای پروانههای زردرنگش روی چمنهای بلند.
صدای برخورد مخلوط برف و باران روی سنگهای پشتبام به گوش میرسد. در باغ تاریکی که به سمت رودخانه میرود، آتشی از شاخههای شکسته با یخ، در میان پناهی بهآهستگی در دل شب سوخته است. زمین گلآلود است و رگههایی از برف دارد. لینا از پنجرهی آشپزخانه با نگاه مرغ و خروسهای مسی رنگی را دنبال میکند که در نور صبحگاه میان درختان برهنه پرسه میزنند و به سیبهای درحال پوسیدنی که با باد بر زمین افتادهاند نوک میزنند ..."