داستان با این جملات آغاز میشود:
"مورچهی قهوهای خانهاش را گم کرده بود. از روی هوای گرگومیش زمین و ستارگانی که تازه بیرون آمده بودند، میشد گفت زمان زیادی نگذشته است؛ اما برای مورچه سالیان سال گذشته بود. در روزهایی که حالا فراموش شده بودند، دنیای مورچه زیرورو شده بود. خاک ناپدید شده و شکاف عمیق و وسیعی به جا گذاشته بود و بعد خاک دوباره به آنجا برگشته و آن شکاف را پر کرده بود. در یک سر این زمین درهمریخته، بناهای طویل سیاهی قرار داشت. چنین رخدادهایی مکررا در این قلمروی گسترده اتفاق میافتاد. خاک ناپدید میشد و برمیگشت؛ شکافها به وجود میآمدند و دوباره پر میشدند و بناهای سنگی مثل علائم مشهود هر تغییر مصیبتباری ظاهر میشدند. زیر آن خورشید در حال غروب مورچه و صدها تن از برادرانش ملکهی باقیمانده را با خود میبردند تا شاید امپراتوری جدیدی بنا نهند. مورچه در آن حال که در جستوجوی غذا بود، فرصت گذرایی برای سرکشی مجدد پیدا کرد.
مورچه به پای سنگ قبر رسید و شاخکهایش وجود تزلزلناپذیر سنگ را حس کرد. با اینکه سطح آن خشن و لغزنده بود، اما باز میشد از آن بالا رفت. مورچه بدون هیچ هدفی در ذهنش از آن بالا رفت؛ فقط شبکه عصبیاش تصادفی دچار آشفتگی شد ..."