داستان با این جملات آغاز میشود:
"سوفیا بدون صندلهایش لب آب ایستاده بود. آب به آهستگی بالا خزید و انگشتان پایش را پوشاند، آب شورِ خاکستری رنگ روی پوست سفید. آلیونا گفت: "دورتر از این نرو."
آب عقب نشست. آلیونا دید که زیر پای خواهرش شنهایی که از جاروی موجهای کوچک بر جای ماندند، رد پایش را روی ماسه صاف کردند. سوفیا خم شد تا پاچههای شلوارش را بالا بزند. موی دماسبیاش روی سرش برگشت. روی ساق پاهایش جای زخم خاراندن نیش پشه پیدا بود. آلیونا از نوع ایستادن محکم و استوار سوفیا پی برد که او به حرفهایش توجهی ندارد. گفت: "جرات داری، برو."
سوفیا رو به آب ایستاد. آب آرام بود. انگار دست موجهایی که خلیج را مانند آهنِ چکشخورده کرده بود، به آن نرسیده بود. جریان آب همانطور که به سمت اقیانوس آرام پیش میرفت و روسیه را پشت سر میگذاشت، قویتر میشد؛ اما در اینجا رام بود ..."