داستان با این جملات آغاز میشود:
"با عجله گفتم "آره. من کشتمش." و درِ ظرف یکبار مصرف غذا را باز کردم. لعنت بهاش! باز از این کوبیدههای گوشت منجمد. کاش گوجه بیشتر گذاشته بود لااقل.
پسرکِ کارآموز، همانطور که ایستاده بود، پیچوتابی خورد و گفت "راست میگید؟ همون بازیگر خفنه رو میگمها. همون دختره که فیلم عشقِ آخر رو بازی کرده بود ... دماغعملیه."
گفتم "آره،همون. دماغ و دهنش رو گرفتم تا از حال رفت. حالا میذاری غذام رو کوفت کنم؟"
بیست و چهار ساعت بود چیزی نخورده بودم. حس میکردم اجزای بدنم دارند از هم جدا میشوند. چند قاشق برنج ریختم لای نون و بلعیدم.
کارآموز بغل دستم نشست و همینطور که به صورتم زل زده بود، گفت "وایوایوای ... باورم نمیشه استاد. دیگه از آدممعروفها کیها رو کشتید؟ فوتبالیست چی؟ فوتبالیست هم کشتید؟"
دو سه لقمهی اول را که خوردم، حالم جا آمد. انگار یک چیزی توی رگهام به حرکت افتاده بود. عضلاتم بهنوبت داشتند جان میگرفتند و پوست بدنم گزگز میکرد. بعد از یک روز دلضعفه، داشتم سیر میشدم، دلم میخواست بلندبلند ناله کنم. حس کردم نور به چشمهایم آمد و تازه تصویر پسرک واضح شد. چشمهای هیجانزدهی قهوهای و موهای فرفریاش را دیدم و همینطور خالهای پرتعداد روی صورتش را. نشست روی مبلِ کناریم و گفت "استاد من خیلی دوست دارم مثل شما قاتل بزرگی بشم. یعنی واقعا میتونم یه روز یه سلبریتی بکشم؟" ..."