داستان با این جملات آغاز میشود:
"اندکی پیش از آن نیمهشب برفی، دکتر صادق آریان در اتاق خواب کوچک بالای مطب، خواب عجیبی دید: بازارچه درخونگاه مردابی از خون بود.
اوایل شب، خواب و خسته، فقط خوابهای کهنه زندگی زیرگذر درخونگاهاش را میدید: بیست و هشت سال پیش که چهارسالش بود. بازارچهی سقفدار شلوغ بود. تیغههای آفتاب از روزنه سقف، ستون کجی از گردوخاک جلوی سقاخانه ساخته بود. گذای کور و آبلهرو پای دیوار سقاخانه چمباتمه زده بود. جلال نمد یخفروش، با صدای گرفته و مریضش داد میزد: "ییخ!" دکانتهای تنگ و تاریک بههم چسبیده بود. بقالی مش یدالله، عطاری مش غلامرضا، قصابی احمد آقا، پینهدوزی اکبرآقا، علافی اوس مرتضی، سنگکی مطفی ترکه، ماستبندی کل عباس، سبزی فروشی مش شعبون، همه زیر سقف کاهگلی بازارچه، بینور و کثیف بودند. گوجهفرنگیهای تهِ صندوق مش شعبون گندیده بود. مگسها روی لاوک شیره و تغار ماست مش یدالله وول میزدند. بوی تریاک از قهوهخانه، چرت زدن مش ابرام شیرهای روی پله، صدای بهم خوردن استکان و نعلبکی، صدای نقالو داستان رستم و سهراب، صلوات، فحش، صدای ساطور احمد آقای، بوی نم، طعم گردوخاک، همه و همه پارههای تاروپود ابدی بازارچه بودند. و اینک پیش از آن نیمهشب برفی - او خواب میید که زمین درخونگاه مردابی از خون است ..."