داستان با این جملات آغاز میشود:
"کولهی بزرگ مشکلی رنگ را از روی تختِ مشکی رنگِ پوشیده شده با رو تختیِ مشکی برداشتم و یکی از بندهایش را روی شانهی راستم انداختم. دست مشت شدهام را باز کردم و نمادِ سرِ شیر طلبایی که در آن قرار داشت را با انگشت شست همان دستم لمس کردم. مدتی به آن خیره ماندم و بعد از باز کردن سنجاق کوچک پشت آن، آن را به سمت چپ سینهی جلیقهی مشکی رنگی که روی پیراهنِ مشکی رنگِ ست با شلوار کتان مشکی رنگم پوشیده بودم، متصل کردم. نفس که نه، آه عمیقی کشیدم و به طرف در به راه افتادم. نمیدانم آخرین باری که نفس کشیدم کی و کجا بود اما این روزها آنقدر آه پشت آه برای دردِ پشت دردم صف کشیده که جایی برای نفس کشیدن باقی نیست. به در رسیدم. دری که با باز بودنش اشتیاق خود را برای بیرون راندن من اعلام میکرد ..."