فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
" "چقدر احمقم."
"متوجه نمیشم."
"من خنگتر از اونم که چیزی یاد بگیرم."
این جملات در دوران کودکی و بلوغ، وردِ زبان من بودند. روزی نبود که به خودم نگویم احمق و کندذهن هستم و هرگز چیزی یاد نخواهم گرفت و در زندگیِ آیندهام هیچ نخواهم داشت. اگر قرصی وجود داشت که مغزم را شارژ و مثل آبخوردن باهوشترم میکرد (مثل قرصی که در فیلم بیحدومرز در سال 2011 با بازی بردلی کوپر دیدیم)، هر کاری میکردم که یکی از آن قرصها داشته باشم.
فقط من چنین احساسی دربارهی خودم نداشتم. اگر در دوران بچگی از معلمانم هم سوال میکردید، بیشترشان میگفتند حتی به ذهنشان هم خصور نمیکرد من این کتاب را بنویسم. آن موقع اگر میفهمیدند من کتابی خواندهام، شگفتزده میشدند؛ چه برسد به اینکه کتابی نوشته باشم.
همهی این ماجراها از اتفاقی در دوران مهدکودک شروع شدند؛ اتفاقی که کاملا مسیر زندگی مرا تغییر داد. روز اول داخل کلاس بودم که صدای آژیر از بیرون پنجره به گوش رسید. همه در کلاس متوجه شدند، و معلم به بیرون نگاهی انداخت و متوجه ماشینهای آتشنشانی شد. کل بچههای کلاس به این موضوع واکنش نشان دادند؛ یعنی همه بهسرعت بهسمت پنجره هجوم بردیم. بهخصوص من خیلی هیجانزده بودم؛ چون آنموقع خیلی به ابرقهرمانها ارادت داشتم (هنوز هم دارم). به نظرم آتشنشانها از همه بیشتر شبیه ابرقهرمانهایی بودند که میشناختم. من هم همراه دیگران به سمت پنجره جستم ..."