داستان با این جملات آغاز میشود:
"لیلا را برای آخرینبار پنجسال قبل در زمستان 2005 دیدم. صبح زود در خیابان استرادونه با هم قدم زدیم. با گذشت سالها دیگر با هم احساس راحتی نمیکردیم. تنها من حرف میزدم. به یاد میآورم پرجنبوجوش بود. با مردم خوشوبش میکرد اما آنها بهندرت پاسخی میدادند. چند مورد اندک هم که حرفم را قطع کرد، تنها چند عبارت به نشانه تعجب با هیجان به زبان آورد که آشکارا به آنچه من میگفتم ربطی نداشت. طی سالها، اتفاقات بسیار بد و زیاد و در چند مورد وحشتناک روی داده بود. باید برای بهدست آوردن صمیمیت گذشته درباره رازها و افکارمان با هم حرف میزدیم. اما من انرژی یافتن واژهها را نداشتم و او هم که این انرژی را داشت شاید تمایلی به این کار نداشت و فایدهای در آن نمیدید ..."