داستان با این جملات آغاز میشود:
"این داستانی درباره ماجرایی است که در زمانهای بسیار دور، وقتی که پدربزرگتان بچه بود، اتفاق افتاده. این داستان بسیار مهمی است، چون معلوم میکند که چطور تمام آن رفت و آمدهای میان دنیای ما و سرزمین نارنیا شروع شد.
در آن روزگار، آقای شرلوک هولمز، کارآگاه معروف، هنوز در خیابان بیکر زندگی میکرد و خانواده بستبل هنوز هم در لوبیشم رود دنبال گنج میگشتند. در آن روزها اگر پسر بودی، بایستی یک یقه آهاری اتون را هر روز به گردنت میبستی و مدرسهها هم معمولا خیلی بدتر از امروز بود. ولی وضع خوراکیها بهتر بود؛ همینطور شیرینیها، ولی دربار اینکه چقدر ارزان و خوشمزه بودند حرفی نمیزنم، چون فقط بیخودی دهانتان آب میافتد. در چنین روزهایی، دختری به نام پلی پلامر در لندن زندگی میکرد ..."