فصل سیام کتاب با این جملات آغاز میشود:
"روی تابلوی بالای در نوشته بود: جلد شکسته. به نظرم اسم خوشیمنی بود و به همین دلیل وارد شدم.
مردی پشت میز نشسته بود که حدس زدم مالک آنجا باشد. قدبلند و لاغر بود و موهای کمپشتی داشت. از روی دفتری که روبرویش بود سر برداشت. حالت چهرهاش کمی عصبی به نظر میرسید.
تصمیم گرفتم خوش و بش کردن را به حداقل برسانم. به سمت میزش رفتم و کتابم را به دستش دادم: "چقدر بابت این بهم میدی؟"
مانند یک حرفهای کتاب را ورق زد، کاغذ آن را با دو انگشت لمس کرد و نگاهی به جلدش انداخت. بعد شانه بالا انداخت و گفت: "دو جات."
با عصبانیت گفتم: "خیلی بیشتر از این میارزه."
با لحنی جدی گفت: "ارزشش به همون اندازهایه که گیرت میاد. یک و نیم بهت میدم." ..."