فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"اسم "شیراز" را که میشنوی، یاد چه میافتی؟ یاد تختجمشید؟ یاد باغ ارم و سروهای بلندش؟ یاد حافظ و شعر؟ یاد مسجد نصیرالملک و بازی نور؟ راستش، من اول از همه یاد یک باغ میافتم که از میانش جویی میگذرد، جویی با کاشیهای آبیرنگ که دوروبرش پر از گلدانهای گل است. اگر کنار این جوی را بگیری، پیش بروی و پلهها را رد کنی، به مقبرهای میرسی که دور آن پنجرههای کوچکی آسمان را قاب گرفتهاند. روی درودیوارش پر از کاشی است. روی کاشیها پر از شعر است، پر از غزل. یک طرف نوشته: "به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست ..." طرف دیگر نوشته است: "الا ای که بر خاک ما بگذری ...".
راستش من اسم شیراز را که میشنوم، اول از همه یاد سعدی میافتم. شاعری که خیلیها میگویند شاعر عشق و زندگی است، مثل خود شیراز، زادگاه این شاعر. خودت را آماده کن تا یکنفس نام و نشان کامل او را بخوانی: "ابومحمد مشرفالدین مصلح بن عبدالله بن مشرف سعدی شیرازی". ما برای اینکه نفسمان از این نام و نشان طولانی نگیرد، این شاعر معروف ایران را "سعدی" صدا میزنیم ..."