فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"معلم فیزیک دیوانه شده بود. آلیس آنقدر پکر بود که حوصله نداشت راه برگشت از مدرسه را با دوستهایش بگذراند.
وقتی داشت از پارک کوچک کنار خانهشان میگذشت، با اینکه کولهپشتیاش تقریبا خالی و سبک بود، یکباره احساس خستگی شدیدی کرد. روی یکی از نیمکتها نشست و لحظهای چشمهایش را بست. نمیتوانست از فکر معلمش بیرون بیاید.
ناگهان بغل گوشش کسی گفت: "به نظرت چرا دیوانه شده؟"
آلیس حیرتزده چشمهایش را باز کرد و دید که آدم عجیبوغریبی کنارش روی نیمکت نشسته. کوتولهای با موهای سرخ و ریشی سیخسیخی و لبخندی مهربان و کمی هم شیطنتآمیز به آلیس خیره شده بود. گرمکن سبزرنگی به تن داشت و با اینکه هوا سر نبود، کلاه آن را روی سرش کشیده بود. این شکلوشمایل ظاهری شبیه شخصیتهای عجیبوغریب داستانها به او داده بود.
آلیس با تعجب گفت: "چطور فکرم را خواندی؟ تو ... کوتولهای؟"
مرد ریزهمیزه گفت: "این مسخرهترین سوالی بود که توی عمرم شنیدهام!" و زد زیر خنده ..."