داستان با این جملات آغاز میشود:
"همهچیز از روزی شروع شد که معلمم سونیا از ما چیزی پرسید. از پنجره، یک خورشید زرد بزرگ میدیدم و برگهای پنجهایشکلی که تکان میخوردند. حرکت برگها مثل حرکتهای بابا بود، مثل وقتهایی که صبحهای زود بیدار میشود و دمِ درِ مدرسه با آن دستکشهای سبزِ زمستانیاش برای خداحافظی دست تکان میدهد. سونیا که هم معلممان است و هم از همه بزرگتر، پشت میزش ایستاد، دستهایش را دو بار به هم زد و هوا را پر کرد از ذرات گچی که به دستهایش چسبیده بود. چند بار هم عطسه کرد. نازیا میگوید بهخاطر گچ است، چون مثل خردهبیسکویت به گلوی آدم میچسبد و دهان آدم را خشک میکند و بعضی وقتها اگر پشت سرش آب نخورید احتمالا بالا میآورید.
سونیا گفت: "حالا قبل از اینکه از کلاس بیرون بروید از همهتان میخواهم این سوال را جواب بدهید."
بعد به طرف تخته برگشت و یکتکه گچ برداشت و با حروف درشت نوشت: دوست دارم بزرگ که شدم چه کسی باشم؟ ..."