داستان با این جملات آغاز میشود:
"دفترچه خاطرات عزیز،
داریم به سرزمین عجایب نزدیک میشویم. همین الان از پمپ بنزین قدیمی سمت راست و فروشگاه کوچکی که پشت بام قرمز و سبز داشت، عبور کردیم. من تمام طول راه را داشتم میشمردم - 5 نفر بودیم، 5 بار روی پایم ضربه زدم، 2 کودک کنار آبپاش چمنها بازی میکردند، 6 اتومبیل آن طرف خیابان پارک شده بود. ظاهرا بیشتر از پیش داشتم چیزها را میشمردم. نمیتوانم کاریش بکنم. هیچکس دیگری توی ماشین چیزها را نمیشمرد. آنها آواز میخوانند و به هرچیز دلشان بخواهد، فکر میکنند. مامان برای تفریح با آهنگی که میخواند، روی فرمان ماشین ضرب میگیرد، او مجبور به این کار نیست. کاش من هم اینطور بیخیال بودم.
هر وقت از مامان میپرسم که آیا دقت کرد چند خانه در فلان بخش بود، یا چند نفر توی پیادهرو بودند، او همیشه پاسخش منفی است. به همین دلیل من هم یواشکی با خودم میشمارم ... چون فکر میکنم این کار عجیب و غریبی است ..."