داستان با این جملات آغاز میشود:
"روزیروزگاری، کشور کوچکی بود به نام کورنوکوپیا که سالهای سال سلسلهای از پادشاهان موطلایی بر آن حکومت میکردند. پادشاه زمان قصهی ما، فرد شاهشیردل بود. لقب "شیردل" را خودش صبح روز تاجگذاری به خود داده بود، هم برای اینکه کنار اسمش گوشنواز بود، هم چون یکبار موفق شده بود به تنهایی زنبوری را بگیرد و بکشد، البته اگر کمک پنج پادوی آبدارخانه و پسرک واکسی را به حساب نیاوریم.
فرد شاهشیردل در اوج محبوبیت به تخت پادشاهی نشست. سبیل تابدار خوشفرمی داشت و موهای مجعدش طلایی و دوستداشتنی بود و در شلوار تنگ و نیمتنهی مخملی و پیراهن چینداری که مردان ثروتمند آن زمان میپوشیدند، برازنده و باشکوه به نظر میرسید. او به سخاوتمندی شهرت داشت و چشمش به هرکس میافتاد میخندید و دست تکان میداد و در تابلوهایش بسیار خوشقیافه بود؛ تابلوهایی که در سرتاسر قلمرو پادشاهیاش پخش کرده بودند که به سالنهای شهر بیاویزند. مردم کورنوکوپیا بیش از هر زمانی از پادشاه جدیدشان خرسند بودند و خیلیها فکر میکردند پادشاهی به مراتب بهتر از پدرش، شاه ریچارد راستکردار، خواهد بود که دندانهای کمابیش نامرتبی داشت (هرچند در آنزمان هیچکس دوست نداشت به این موضوع اشاره کند) ..."