داستان "مخفیگاهها" با این جملات آغاز میشود:
"در طول آن فصل زیاد از بلژیک خارج نشدم. به تماشای زندگی مردم آردنس پرداختم و در فعالیتهایشان شرکت کردم و بعد مشاهداتم را طوری نوشتم که تا حد ممکن چیزی از قلم نیفتد. ماه فوریه مجلهای کلمبیایی از من خواست تا در مورد یک کتابفروشی خاص در پاریس مقالهای بنویسم. قطارهای فرانسوی که مستقیما از لیژ به پاریس میرفتند، دو هفته پیش اعتصاب کرده بودند و خبری هم از بهبود این اوضاع نبود. بنابراین مجبور شدم از ایستگاه آیویل سوار یک قطار نارنجی بشوم به مقصد لیژ؛ قطاری که یکی در میان در واگنهایش دکمهای تعبیه شده بود تا مسافران میزان حرارت داخل واگن را کنترل کنند. از لیژ هم سوار یک قطار سبز به مقصد بروکسل شدم و شب را در منزل دوستانم گذراندم تا صبح روز بعد سوار اولین قطاری بشوم که مستقیما به پاریس میرفت. به کتابفروشی رسیدم؛ چند روزی را آنجا ماندم و به عنوان یک دستیار معمولی کمک کردم و مقالهام را نوشتم. اما اتفاقی که آن شب برایم افتاد، همان شبی که در بروکسل سپری کردم، هرگز رهایم نمیکند ..."