اولین داستان مجموعه با عنوان "چشمقرمز" با این جملات آغاز میشود:
"سال 2005
هری باش به عنوان تمرین، تمام تلاشش را میکرد از تونلها دور بماند، ولی وقتی از فرودگاه لوگان خارج شد، یک تونل اجتنابناپذیر بود. یا تونل تد ویلیامز، یا سامنر، انتخاب با خودت. جی.پی.اس خودروی اجارهای تونل تد ویلیامز را انتخاب کرد، پس هری راه افتاد و زیر بندر بوستون راند. ترافیک پایین تونل جمع میشد و بعد کاملا متوقف شد که باش فهمید زمانبندی پرواز بدون خوابش از لسآنجلس، او را با چشمانِ قرمز در قلب ساعتِ شلوغی بوستون رسانده است.
البته که این تونل در مقایسه با تونلهای گذشته او و تونلهای خوابهایش خیلی بزرگتر، عریضتر و روشنتر بود. در این مخمصه تنها هم نبود. این گذرگاه از دیوار تا دیوار پر از خودرو و وانت بود؛ رودی از فولاد زیر رودی از آب که فعلا فقط یکی از این دو رود جریان داشت. ولی یک تونل، یک تونل است و خیلی زود حس خفقانآور کلاستروفوبیا ایجاد شد. باش شروع به تعریق کرد و با بیصبری بوق خودروی اجارهای را برای اعتراض فشار داد. این کار ظاهرا فقط او را به عنوان یک غریبه معرفی کرد ..."