داستان با این جملات آغاز میشود:
"وقتی کلمهی اسپانیایی موفق شدن را یاد گرفتم، خیلی برایم جالب بود که کلمهی exit در دلش جا گرفته است. انگار جهان داشت بهم میگفت اگر بخواهم درست زندگی کنم، باید خانهام، محلهام و دوستهایم را ترک کنم.
شاید هم کمکم ازشان جدا شدهام. دو سال گذشته به دبیرستان سنت فرانسیس در آنسر شهر میروم، دور از همهی آدمها و چیزهایی که دوستشان دارم. فردا اولین روز سال سوم است و آنقدر دلشوره دارم که انگار اولین روز سال اول دبیرستان است. همهی دوستهایم به مدرسهی نورتساید میروند. فکر کنم هیچوقت نتوانم به این مدرسه عادت کنم. به مادرم التماس کردم بگذارد به همان مدرسهی محلهی خودمان بروم، ولی همهاش جواب میداد: "جید، عزیزم، خیلی فرصت خوبی نصیبت شده." فرصتی که نباید از دستش بدهم. مدرسهام بهترین مدرسه خصوصی در پورتلند است؛ بنابراین بیشتر بچههایش سفیدپوستاند، برای همین خیلی گران است. نمیخواستم بیخودی امیدوار باشم. چه فایدهای داشت تقاضای ثبتنام بدهم و بعدش اگر قبول شدم، مامان نتواند از پس هزینههایش بربیاید؟ ..."