داستان با این جملات آغاز میشود:
"میدانم که حرف مسخرهای است اما تنها جشن عروسیای که من دلم میخواست تویش شرکت داشته باشم، عروسی پدرم بود با آرمن جان. فکر میکنم بهترین و زیباترین جشنهای دنیا بوده با زیباترین عروس دنیا. عکس عروسی را دیدهام، یک عکس سیاه و سفید توی یک قاب برنزی کهنه. عکسی که توی آن پدرم و آرمن جلوی یک منظره قشنگ ایستادهاند، منظرهای از یک باغ با یک آبشار کوچک و آرمانجان از زیبائی میدرخشد. او لباس سفید ساتن به تن دارد و یک تاج جواهرنشان روی موهای طلائیش گذاشته و کمرش بقدری باریک است که توی حلقه دو کف دست جا میگیرد. دست راستش را به یک ستون سنگی تکیه داده و شاخههای گلایل را مثل یک بچه توی بغلش نگه داشته، پدرم با لباس ارتشی و شمشیر طلائی، زیر آرنج چپش را گرفته، محشر است ..."