داستان با این جملات آغاز میشود:
"سفر بزرگ به زادگاه فلاسفه از آرندال آغاز شد که شهر بندری کوچکی در جنوب نروژ است. از کریستین سند تا هرتشالز را با یک کشتی به نام بولرو سفر کردیم. نمیخواهم درباره مسیر سفر در دانمارک و آلمان حرفی بزنم، چون بجز لگولند و ناحیه بندرگاهی بزرگی در هامبورگ، چیزی جز بزرگراه و اراضی کشاورزی ندیدیم. فقط هنگامی که به کوههای آلپ رسیدیم، حوادث آغاز شدند.
من و پدرم با هم قراری گذشته بودیم: اگر مجبور میشدیم قبل از توقف برای اقامت شبانه ساعتهای زیادی را به رانندگی بگذرانیم، شکایتی نکنم، و پدر هم توی ماشین سیگار نکشد. در عوض توافق کردیم که هر وقت خواست سیگار بکشد، توقف کنیم. تا به سویس برسیم، این توقفهای متعدد برای سیگار کشیدن، با وضوح کامل در خاطرم مانده است.
توقف برای سیگار همواره با سخنرانیهای کوتاه پدر درباره مطلبی آغاز میشد که حین رانندگی به آن فکر میکرد؛ من هم در صندلی عقب مشغول خواندن مطالب خندهدار یا ورقبازی بودم. سخنرانیهای او غالبا به نحوی به ماما مربوط میشد. بعضی اوقات نیز به مطالبی میپرداخت که از قدیمالایام، و از روزی که به یاد دارم، او را مجدوب خود کردهاند ..."