درباره كتاب 'ما در برابر شما':
مایا و آنا، دو دوست جدانشدنی، تابستان را در جزیرهای پنهان سپری میکنند. اما هیچچیز آنطور که آنها میخواهند پیش نمیرود. رقابت میان بیورناستاد و شهر همسایهاش هد رفتهرفته تبدیل میشود به نبردی خشن بر سر پول و قدرت، نبردی که وقتی تیمهای هاکی دو شهر روبهروی هم قرار میگیرند به اوج خود میرسد. در گرماگرم این حوادث، راز زندگی یکی از جوانان هم برملا میشود و شهر را به این چالش میکشد که بالاخره میخواهد طرف چه کسی را بگیرد ... (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"تا به حال، به زانو درآمدن شهری را دیدهای؟ ما دیدهایم. بعدها، خواهیم گفت این تابستان بود که خشونت پا به بیورناستاد گذاشت، اما این دروغ محض است. خشونت پیشتر هم اینجا بود. گاه سادهتر این است که بگذاریم مردم از هم متنفر باشند، چون اگر کاری جز این بکنیم، قابل درک نیست.
ما جامعهای کوچکیم در دل جنگل. همه میگویند هیچ جادهای به اینجا نمیرسد، همه راهها فقط از کنار این شهر میگذرد. اقتصاد تا میآید نفس عمیقی بکشد به سرفه میافتد. کارخانه هر سال فقط تعدادی از نیروهایش را تعدیل میکند، درست مثل بچهای که فکر میکند اگر به دوروبر کیک ناخنکی بزند از آن چیزی کم نخواهد شد. نقشههای جدید و قدیم شهر را که روی هم بگذاری، میبینی که بازار و این نوار باریکی که نامش "مرکز خرید" است خودشان را، درست عین گوشتی که انداخته باشی توی ماهیتابه داغ به هم کشیدهاند. فقط یک سالن ورزش و زمین یخ آن برایمان مانده و بس. اما، از سوی دیگر، جملهای در این شهر سر زبان همه است: "مگه آدمیزاد از زندگیش چه کوفت دیگهای میخواد؟" ..."